خانومم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختــر جونت بگی غذاشــو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم ندا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود …
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، ندا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود !
گلـویم رو صـاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟
فقط بخاطر بابا عزیزم … ندا کمــی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشآه بابا جون ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … ندا مکث کرد …
بابا ، اگــر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟
دست کوچک دخترم که بطرف من دراز شده بود رو گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و قول دادم … ناگهان مضطرب شدم و گفتم : ندا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی … بابا از اینجور پولها نــداره ! باشه ؟
ندا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد !
در سکوت، از دست همسرم و مادرم که بــچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم !
وقتی غذا تمام شد ندا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد …. همه ما به او توجه کرده بودیم و ندا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !…
تقاضای او فقط همین بود …
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتــناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!!
گفتم : ندا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیــگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم …. خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی ندا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟
ندا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش … مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟
ندا ، آرزوی تو برآورده میشه …
صبح روز دوشنبه ندا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم !
دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود ….
ندا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بــیرون آمد و با صدای بلند ندا را صدا کرد و گفت : ندا ، صبر کن تا منم بیام … چیــزی کــه باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه …!
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، ندا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره …. زن مــکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته پسرش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده …! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن … ندا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده …
اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه …
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن …